چو برقع از رخ زيباي خود براندازي

شاعر : فخرالدين عراقي

بگو نظارگيان را صلاي جانبازيچو برقع از رخ زيباي خود براندازي
که جان جمله جهان ز انتظار بگدازيز روي خوب نقاب آنگهي براندازي
رخ از نقاب برافگن، مرا براندازينقاب روي تو، جانا، منم که چون گويم:
که شمع روشني آنگه دهد که بگدازيز رخ نقاب برانداز، گو: بسوز جهان
به صد زبان و تو با وي هنوز دمسازيعجب‌تر آنکه جهان را ز تو برون انداخت
زمان زمان ز رخت نقش ديگري آغازز نقش روي تو با هيچ کس نشان ندهد
بلي، عجب نبود ز آفتاب غمازيرخ تو راز همه عالم آشکارا کرد
که عاشقان تو چون مي‌کنند جانبازي؟ز رخ نقاب برانداز و پس تماشا کن
چو چاره‌ي دل بيچارگان نمي‌سازيبه تير غمزه چرا خسته مي‌کني دل‌ها؟
ز پاي بوس تو بر گردنان سرافرازيدلم، که در سر زلف تو شد، طمع دارد
به هيچ وجه مرا نيست با تو انبازياگر تن است و اگر جان، فداي توست همه
ز پرده‌ساز نباشد غريب دمسازيبساز با من مسکين، که ساز بزم توام
بدان خوشم که تو با ناله‌ام هم‌آوازيصداي صوت توام، گرچه زار مي‌نالم
که هيچ دم نزنم تا توام به ننوازياز آن خوش است چو ني ناله‌ام به گوش جهان
بگويم: از همه خوبان به حسن ممتازيبهر چه مي‌نگرم چون رخ تو مي‌بينم
چگونه بر رخ زيبات برقع اندازي؟کمال حسن تو را چون نهايتي نبود
کسي بدو نرسد از بلند پروازيهماي عشق عراقي چو بال باز کند